این داستانِ راهله است. او 34 سال پیش در یک خانواده پرجمعیت به دنیا آمد. خانه آنها مثل بیشتر خانههای دهه شصت حیاط بزرگی داشت با یک باغچه سرسبز و پر از گل و درخت. ظهرها گوش حیاط کر میشد از سر و صدای شش بچه قد و نیم قد. گاهی بچههای همسایه هم اضافه میشدند وهای و هویشان مادر را کلافه میکرد. آن وقت بود که مادر، راهله را صدا میزد و میگفت: «بچهها رو سرگرم کن... بابات بیدار میشه!». راهله بچهها را دور خودش جمع میکرد، دستشان را میگرفت و با خود میبردشان به دنیای خیال. دنیایی جادویی که از کلمات ساخته شده بود. راهله حالا هم که بزرگ شده و دو بچه دارد، قصه میگوید. او حالا قصههایش را نه فقط برای بچههای همسایه بلکه برای همه بچههای ایران مینویسد و چاپ میکند.
راهله حاتمیان، نویسنده کودک ساکن محله امام هادی، میهمان ما شده است تا داستان زندگی خودش را تعریف کند.
نه مال خودم بود ولی تخیل بچهها به من کمک میکرد. مثلا حسن میگفت یک آدم فضایی آمده، اینطوری کرده، آنطوری کرده. میگفتم: «آره منم دیدمش...» وقتی برای بچهها قصه میگفتم از هر قسمتش که بچهها بیشتر کیف میکردند همان را بیشتر پر و بال میدادم. چند جا که رفته بودم گفته بودند مخاطب اصلی تو بچهها است. تو باید بروی توی مهدکودکها یا اگر در فامیل بچه کوچک هست از آنها استفاده کنی و برایشان قصه بگویی تا پیشرفت کنی.
هیچ وقت استادی نداشتم. پول کلاس نویسندگی هم نداشتم. یک بار خانه فرهنگ کلاس گذاشته بود رفتم دیدم استادها بیشتر در مورد داستان نوجوان یا شعر صحبت میکنند، کتاب کودک خیلی مدنظرشان نبود. میگفتند برای اینکه کتاب کودک بنویسی، باید روانشناسی زیاد خوانده باشی تا بتوانی کودک را درک کنی. من بیشتر از تلویزیون و خود بچهها استفاده میکردم.
راهنمایی بودم.
آره ولی خیلی جدی و اصولی نبود. بیشتر خاطره مینوشتم. بعد شروع کردم به داستان نوشتن.
آره میدانستم ولی خب سردرگم بودم که کودک بنویسم یا نوجوان. حتی شاید آن اوایل نوجوان بیشتر مینوشتم. چند جا هم برای انتشارش رفتم، گفتند چون تعداد صفحات داستان هایت کم است چاپ نمیکنیم. باید حداقل صد صفحه باشد.
من چون علاقه نداشتم که برای نوجوان بنویسم دیگر ادامه ندادم. حس میکردم من برای داستان کودک ساخته شدهام. بچهها را که نگاه میکردم که میدیدم قهر میکنند، آشتی میکنند کیف میکردم. دنیایشان را دوست داشتم. چند جا رفتم گفتند اگر میخواهی بنویسی باید کتاب زیاد بخوانی. شرایط زندگی ما شرایط مطالعه نبود و بیشتر فضای کار بود. گفتم میروم کتابخانه. با هزار بدبختی یک ضامن جور کردم و رفتم کتابخانه آیتالله قزوینی عضو شدم.
کتابهای روانشناسی کودک میگرفتم و میخواندم. کتاب کودک میخواندم. خیلی سردرگم بودم، ولی دیدم وقتی کتابهای کودک را برمیدارم حس و حال بهتری دارم. هنرستان را که تمام کردم رفتم سرکار. از سرکار که برمیگشتم اول میرفتم کتابخانه. سر راهم بود. چند کتاب میگرفتم و میآمدم خانه. با شخصیت «مملی» همانجا بود که آشنا شدم. کتابهای مملی را میگرفتم و میخواندم. از اسم مملی خیلی خوشم میآمد. احساس میکردم برای بچهها خیلی بانمک است. مملی بعدها شد شخصیت اول کتابهای من. خیلی از انتشارات به من گفتند مملی را انتخاب نکن، این اسم قبلا انتخاب شده. تو اینقدر تخیل داری اسمهای دیگر را انتخاب کن. این تکراری است و دیرتر جا میافتد. گفتم من دوستش دارم. شیرین است.
هرچه دستم میآمد میخواندم. هرچه توی کتابخانه میدیدم. نویسندههای خارجی را بیشتر میخواندم. آلیس در سرزمین عجایب را خیلی دوست داشتم. عاشق این بودم که بدانم آخرش این همه تخیل به کجا میرسد. به نظرم ایرانیها در تخیل قوی نیستند. الان هم در بازار نگاه کنید بیشتر کتابهای خارجی تخیلهای بامزه و شیرین دارند. خیلی ناراحت میشدم که چرا نویسندههای ایرانی اینطور از تخیل استفاده نمیکنند. من دانشش را ندارم، ولی به خود بچهها نگاه میکنم. دوست دارم برای بچهها که چیزی مینویسم هم اخلاقی باشد هم بچهها از شنیدنش کیف کنند. چون به نظرم خیلی کودکی مهم است. شخصیت آدمها در کودکی است که شکل میگیرد. در دوره ما به این چیزها توجه نمیشد.
خیلی اتفاقی. یک روز زنگ زدم انتشارات پیک هدیه گفتم من چند داستان دارم که دوتایش را فعلا میخواهم بیاورم، تمایل به چاپ دارید یا نه. قرار بود داستان هایم را انتشارات آذرآبادی چاپ کند، ولی متأسفانه به خاطر اینکه پول تایپ داستانهایم را نداشتم داستانها را دیر بردم و به چاپ نرسید. آذرآبادی گفته بود: «داستان را تایپ شده میخوام، دستنویس نیار». من رویم نشد بگویم پول ندارم. خیلی این در و آن در زدم که بتوانم پولش را جور کنم، ولی نشد. رویم هم نمیشد که به خانوادهام بگویم. پنج شش ماه طول کشید تا اینکه بالاخره به خواهرم گفتم و او برایم تایپ کرد و بردم. ولی گفتند: «خانم حاتمیان همه رفته زیر چاپ دیر آمدی.» دلم شکست و ناراحت شدم. بعد از چند روز خیلی اتفاقی کتابی را دیدم که پیک هدیه چاپ کرده بود. شماره و آدرسش را برداشتم و داستان هایم را بردم. آقای شاکری مدیر انتشارات گفت: «ازجنس داستان هایت خوشم میآید و قرارداد میبندم، بقیه کتابهایت را هم هرچقدر بنویسی میخواهم.» نصف سرمایه را ناشر داد و نصفش را خودم دادم و کتابها را نصف کردیم و هرکدام کتابهای خودش را فروخت. تمامشان فروخته شد.
آره. فکر میکنم در مورد بچهها کمکاری شده. هرکدام از ما اگر بچگی قشنگتری داشتیم حالا خیلی آدمهای بهتری بودیم.
3کتاب با انتشارات سنا در دست چاپ دارم، ولی معطل سرمایهای است که خودم باید بگذارم. یک سال است که هر قدمی برمیدارم نتوانستهام این پول را جور کنم.
اینقدر درگیری فکری دارم که آرزویم است یک خط بتوانم بنویسم، ولی هرجا که میروم سوژهها را توی ذهنم نگه میدارم که سریع روی برگه بیاورم. هر چه یادم برود سوژههایم یادم نمیرود.
توی اخلاق و رفتار بچهها دقت میکنم. برنامهکودک نگاه میکنم و دقت میکنم که بچهها جذب چه میشوند. چه چیز را با شیرینی دنبال میکنند. به من میگفتند تو که سواد بالایی نداری و کلاسی نرفتی چطور میتوانی اینها را بنویسی؟ گفتم من خیلی برنامه کودک میبینم. برنامههای روانشناسی کودک اگر تلویزیون بگذارد میبینم. الان شرایطش را ندارم که بروم کتابخانه. فقط تلویزیون میبینم. به نظرم از توی همین برنامهها خیلی سوژه میشود درآورد. بعد باید بچه را هم زیر نظر داشته باشی که از چه برنامهای خوشش میآید، از چه چیزی کیف میکند، چه چیزی رویش تأثیر میگذارد که بعدها توی بازیهایش آن کار را انجام میدهد. من خیلی به این چیزها دقت میکنم. با بچهها تلویزیون میبینم. بچههای دیگر را هم میگویند بیایند اینجا با هم ببینیم.
بله. برای بچههای خودم قصه میگویم. بعضی شبها که حالم خیلی خوب باشد همانجا فیالبداهه میگویم. من هنوز بچهام، گیر کردهام توی بچگی. هر جا میروم، بچگیام دنبالم است. هنوز اگر یک پروانه را ببینم خوشحال میشوم، میروم دنبالش بال هایش را نگاه میکنم. من عاشق بچهها هستم. حتی خودم به بسیج مسجد محلمان پیشنهاد دادم حالا که من نمیتوانم در بخشهای دیگر کمک کنم، دوست دارم زمانی که مادرها دارند در بسیج کار میکنند یا برای نماز جماعت آمدهاند، بچههایشان را با داستان هایم سرگرم کنم. داستانهایی که همان لحظه به ذهنم میرسند یا نمایش عروسکی انگشتی برایشان اجرا کنم، ولی متاسفانه به کرونا خورد و نشد که پیگیرش باشم.
یک پسر تپل موفرفری، تقریبا شش، هفت ساله بازیگوش که همیشه در حال تجربه کردن است. شیطنتهایش را میکند، گاهی دروغ میگوید، ناخواسته بدقولی میکند مثل همه بچهها، ولی عبرت میگیرد. البته غیرمستقیم. هیچ وقت مستقیم در قصهام نمیگویم که بدقولی بد است، جوری داستان را میچینم که پیامدهایش را میبیند. مملی توی شهر زندگی میکند ولی گاهی وقتها پیش مادربزرگش به روستا میرود.
نه این دو کتاب را قبل از به دنیا آمدن بچههایم نوشتم، ولی از الان به بعد که مینویسم از کارها و بازیگوشیهای پسرم الگو میگیرم. الان که خدا دو تا بچه به من داده ذهنم بازتر وخلاقتر از قبل شده است. خیلی بهتر مینویسم. فکر میکنم ریزبینتر شدهام و به بچهها بیشتر دقت میکنم. به دور و برم بیشتر دقت میکنم، حتی به آن کرم خاکی توی باغچه، که یکی از شخصیتهای کتاب بعدیام است. حتی به آن گنجشکی که روی درخت است. خود مملی توی همه داستانهای من هست ولی در داستانهای بعدیام در کنار شخصیتهای دیگر قرار گرفته است.
سال 84 وقتی توی بازارها راه میرفتم و کتابها را نگاه میکردم دیدمش و خوشم آمد. سال 86 بود که تصمیم خودم را گرفتم. چون مملی وارد ذهن من شده بود. او بود که من را قلقلک میداد که بنویسم. او بود که هر بار میخواست یک کاری بکند، یک حرکتی را انجام بدهد.
همین شیطنتهایش، شیرینکاریهایی که انجام میدهد. ساده و روان بودن شخصیتش. همان خندهای که توی صورتش دارد. فکر میکنم وقتی یک بچه شاد را معرفی میکنم بچهها بیشتر کیف میکنند. خودم همیشه سعی کردهام شاد باشم. این را از پدرم یاد گرفتم که شاد باشم. همیشه میگفت هرچقدر که ما غم و غصه داریم، اگر بخندیم هیچ کس نمیفهمد که ما بیپولیم، گرسنهایم یا تشنهایم. خودش دو تار میزد و میخواند. همیشه ما بچهها را جمع میکرد و ساز میزد و میخواند. «بیا بریم کوه» را خیلی یادم است که میخواند. غیر از جمعهای خانوادگی به بعضی محافل هم دعوت میشد و میرفت؛ البته نه برای پول. او هم مثل من هنر را برای دل انجام میداد. چون از خواندن خودش لذت میبرد، کیف میکرد و پول نمیخواست. آنقدر شاد بود که هیچ کس فکر نمیکرد مریض شود. اگر لحظهای ناراحت بودیم میآمد کاری میکرد که خندهمان بگیرد. میگفت: «این دو روز دنیا چقدره که نصفشو بخواین گریه کنین و ناراحت باشین».
نه. پدرم از همین میترسید. میگفت تو هم داری خودت را مثل من درگیر یک چیزی میکنی که عاشقش هستی. میگفت من هم بیشتر وقتم را گذاشتم روی دوتار و یک درآمد معمولی از کارگری داشتم، تو هم داری همین کار را میکنی. میگفت تو هم داری عشق میکنی، وقتی مینویسی. شبها که من ساعتها مینشستم و مینوشتم میگفت: «تو این همه وقت میذاری، چشمات ضعیف میشه، کمرت درد میگیره، میدونم عاشق نوشتنی، ولی من شرایط پیشرفت تو رو ندارم. زجر میکشم بابا وقتی میبینم مینویسی و نمیتونم چاپشون کنم. منم دوست داشتم موسیقی رو ادامه بدم و آلبوم بدم ولی پول نداشتم. تو این کارو نکن، برو پی شغلی که درآمد داشته باشی. اینو بذار دلی انجام بده، وقتی حوصلهشو داشتی. اینقدر پیگیر نباش». من میگفتم: «نمیتونم بابا، من عاشق نوشتنم».
با کتاب میخوابیدم و با کتاب بلند میشدم. بوی کتاب را دوست داشتم. یکی بوی کتاب را دوست دارم و یکی بوی چرم. چون همه دوران کودکیام با چسب و چرم بوده. همیشه عروسکهای چینی یا کارهای چرمی درست میکردیم تا اینکه پدرم وارد کار پرورش پرنده شد و گفت دیگر نمیخواهد پشت من باشید. این اواخر که داشت پیشرفت میکرد، درگیر مریضی شد و آخر هم از سرطان کبد مرد. دکترها گفتند به خاطر اینکه مدت زیادی در محیط آلوده به میکروب بوده مریض شده است.
پدرم بچه که بود پدرش در اثر سل فوت کرد و مادربزرگم با سه پسرش به مشهد آمد. مادربزرگم شیرزنی بود. من اصلا مثل او نیستم که سه بچه را با نان حلال بزرگ کند. پدر من پسر وسطی بود. پسر بزرگش داماد شد و رفت پی زن و زندگیاش. پسر کوچکش هم در جنگ اسیر شد. فقط پدر من برای مادربزرگم مانده بود. آنقدر بهش وابسته بود که پدرم خواست توی خانه کار کند که پیش مادرش باشد. برای همین کارهایش را میآورد توی خانه و ما هم بهش کمک میکردیم.
بله برای همین همیشه یک پیرزن مهربان تو قصههایم است. خیلی زن مهربانی بود. اولین باری که مسجد رفتم با او بود. اولین حرکتهای اجتماعیام را او به من یاد داد.
برگشت و اتفاقا توی آینده دینی من خیلی تأثیر گذاشت. پدرم از لحاظ هنری شخصیت من را شکل داد، مادربزرگم از لحاظ اجتماعی و عمویم هم از لحاظ مذهبی. شش ساله بودم که به من گفت: «میدونی اگه روسری سرت کنی چقدر خوشگل میشی؟». تشویقم میکرد. رفتم یک روسری بلندی پوشیدم که از خودم بزرگتر بود. آنقدر برایم قشنگ بست که خوشم آمد. 3 سال اسیر بود. خیلی شکنجه شده بود. اتو گذاشته بودند پشتش. به سرش خیلی ضربه خورده بود. الان یک تولید کننده موفق محصولات حجاب است. او دین را با عشق به من یاد داد. اولین ماه رمضانی که به سن تکلیف رسیده بودم به من گفت: «عمو... حتی اگه میتونی یه روز رو روزه بگیر». من خیلی نحیف بودم و نمیتوانستم روزه بگیرم، ولی یادم است که یک روز که اتفاقا سرما هم خورده بودم روزه گرفتم. هرچه مادرم گفت روزهات را باز کن، میگفتم: «عمو گفته برات کادو میگیرم». همین کار را هم کرد. من را برد بازار، برایم یک جفت گوشواره طلا گرفت.
مادرم خیلی من را حمایت کرد. خودش سواد نداشت، ولی میگفت شما دنبال هنرتان را بگیرید. روزهایی که میرفتم دنبال یک ناشر بگردم که قصههایم را چاپ کند، گاهی که دیر میآمدم، به پدرم نمیگفت. چون پدرم میگفت باید سر ساعت معینی خانه باشید.
اینکه درس نخواندم که الان بهتر بنویسم. شاید اگر درس خوانده بودم، اینقدر ساده به زندگی نگاه نمیکردم. در جامعه الان درس خواندن مخصوصا برای زن خیلی مهم است. بچهها همه زندگی من هستند. بچهها اگر خوب بزرگ شوند، هیچ جا بدی نیست. من خیلی وقتها خواستهام بزرگ بشوم. خواهرانم گفتهاند از این دنیایی که برای خودت ساختهای بیا بیرون. ولی من خودم نخواستم. در بزرگی هیچی نیست، جز اینکه آدمها از هم کینه میگیرند و به هم بدی میکنند.